پرسیدم اسمتان چیست؟
نگاهی مهربان به من کرد و گفت: به خاطر عواقبی که برایم دارد و خطرات جانی مجبورم اسم دومم را بگویم؛ من محمد عبدالعزیز هستم اهل زامبیا و 29ساله.
زامبیا کجا؟ قم کجا؟ از زامبیا تا قم! از مسیحیت تا اسلام! از خدمت در کلیسا تا سکونت در حوزه علمیه! جالب است نه؟
پرسیدم اسمتان چیست؟
نگاهی مهربان به من کرد و گفت: به خاطر عواقبی که برایم دارد و خطرات جانی مجبورم اسم دومم را بگویم؛ من محمد عبدالعزیز هستم اهل زامبیا و 29ساله.
زامبیا کجا؟ قم کجا؟ از زامبیا تا قم! از مسیحیت تا اسلام! از خدمت در کلیسا تا سکونت در حوزه علمیه! جالب است نه؟
جالبتر
هم میشود وقتی میبینی در جاده مسیحیت تا اسلام سری هم به مارکسیسم و ضدیت با دین
زده است!
در این کشاکش روزی به این نتیجه میرسد که فیزیک هستهای بخواند تا بتواند بمبی
بسازد تا دین را از کره زمین محو کند!
روزی که این فکر به ذهنش خطور کرده بود گوشواره به گوش داشت و موهایش را با مدلی
عجیب و غریب آرایش کرده بود؛ آن روزها معتقد بود که دین مایه بدبختی و خونریزی است
و باید از بین برود! اما امروز پس از تجربهها و پژوهشهای عمیق به این نتیجه
رسیده است که: «اگر کسی مقایسه کرد و در نهایت نفهمید که اسلام حقیقت است خیلی جای
تعجب دارد».
یکی از دوستان بعد از مصاحبه میگفت: با شنیدن حرفهای محمد فکر می کنم که حافظ
این شعر را برای دین اسلام گفته است که «آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری».
آقای عبدالعزیز شما چند سال سن دارید؟ ابتدا چه دینی داشتید؟ و چه شد که مسلمان شدید؟
عبدالعزیز: من 29 ساله هستم اهل زامبیا (جنوب آفریقا) هستم و مسیحی کاتولیک به دنیا آمدم؛ من در یک خانواده مذهبی و معتقد کاتولیک بزرگ شدم.
خانواده شما خیلی مذهبی بودند؟
عبدالعزیز: بله به حدی که از همان بچگی ما را به کلیسا میبردند اصلاً قرار بود من کشیش بشوم و خواهرم راهبه بشود. قبل از شروع مدرسه (grade one) حدوداً در سن 6 سالگی من جزو آن دسته از پسربچههایی بودم که در کلیسا خدمت میکردم. من از کوچکی یعنی از 6 سالگی تا 18 سالگی به کلیسا خدمت میکردم.
پس رابطه خیلی تنگاتنگی با دین مسیحیت و کلیسا داشتید؟ نه؟
عبدالعزیز:
بله به طوری که اصلاً تصور نمیشد که من کشیش نشوم و همه مطمئن بودند که من کشیش
میشوم؛ البته خود من هم مطمئن بودم که کشیش میشوم. موقعی که برای مدرسه راهنمایی
ثبت نام میکردند من به مدرسه خصوصی کاتولیکها رفتم و آنجا ثبت نام کردم. در آنجا
بعد از 7 سال حکم کشیش بودنت را دریافت میکردی و رسماً کشیش میشدی.
یعنی بعداز طی دو مرحله جونیا سمیناری و میجیا سمیناری رسماً کشیش میشدی. من در
همان مرحله جونیا سمیناری یعنی حدوداً 15،16 سالگی دچار شک طبیعی این دوران شدم؛
چیزهایی که در مدرسه کاتولیکها به ما یاد میدادند از دو جنبه برای من قابل پذیرش
نبود: اول اینکه این آموزشها و مفاهیم دینی با عقل سازگار نبود و دوم اینکه
رفتار و گفتار کشیشنماها هماهنگ نبود و بین گفتار تا رفتار آنها فرسنگها فاصله
بود و تضاد وجود داشت.
مثلاً چه بحثهایی از «مسیحیت تحربف شده» و مبانی اعتقادی آن با عقل شما سازگار نبود؟
عبدالعزیز: مهمترین بحثی که با عقل سازگار نیست بحث "تثلیث" و 3 خدایی در «مسیحیت تحریف شده» است. جالب اینجا بود وقتی که میخواستیم درباره این بحثها سوال بپرسیم و یا انتقاد کنیم میگفتند باید اعتقاد داشته باشید و باید خیلی وارد این مسایل نشوید چرا که دین خیلی با عقل سازگار نیست و بعضی چیزها را باید از روی ایمان قبول کنید.
یعنی زیاد به شما اجازه نقد و پرسش را نمیدادند؟
عبدالعزیز: آنها فقط در محدوده قابل پذیرش خودشان اجازه سئوال میدادند؛ مثلاً اگر سئوال شما برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد موضوع باشد اجازه میدهند تا شما بپرسید اما اگر بخواهید نقد کنید به شما اجازه نمیدهند.
این که در گفتار و رفتار عدهای از روحانیون هر دینی تضاد و تناقض وجود داشته باشد یک امر طبیعی است و یکی از آفات و پاشنه آشیلهای هر مکتب و هر دینی به شمار میآید. پس از اینکه تضاد در خود مبانی دینی «مسیحیت تحریف شده» و تناقض در گفتار و رفتار برخی روحانیی نماهای مسیحی شما را دچار شک و تردید کرد چه کار کردید؟
عبدالعزیز: وجود تضاد در مبانی اعتقادی «مسیحیت تحریف شده» و تناقض در رفتار و گفتارها شک و تردید مرا بسیار زیاد کرد و باعث شد تصمیم قاطعانه بگیرم که کشیش نشوم؛ به همین خاطر از کلیسا فرار کردم و به دانشگاه رفتم در دانشگاه خیلی از دین متنفر بودم. در دانشگاه تصمیم گرفتم پزشکی بخوانم تا بتوانم به مردم خدمت کنم چونکه آن زمان هم که قصد داشتم کشیش بشوم میخواستم به مردم خدمت کنم. در دانشگاه استادهای ما لائیک و بیدین بودند؛ مثلاً استاد بیولوژی ما میگفت خدا وجود ندارد و دنیا با یک انفجار بزرگ به وجود آمده.
عجب شرایط متفاوتی! خوب بعد چه شد؟
عبدالعزیز:
این شد که بخاطر تنفری که در من به وجود آمده بود و به خاطر شکی که نسبت به دین در
من به وجود آمده بود به راحتی تحت تاثیر فضای دانشگاه و حرفهای استادان قرار
گرفتم و بیدین شدم؛ من هم گفتم خدا وجود ندارد و شروع به خواندن کتابهای
مارکسیستی کردم. حدود سالهای 1996 تا 1998 میلادی بود که در کنیا یک انفجار
تروریستی توسط اسامهبن لادن صورت گرفت و سفارتخانه آمریکاییها مورد حمله
قرارگرفت؛ تنفرم از مسیحیت سر جای خودش بود که تنفر از اسلام هم اضافه شد.
وقتی شنیدم که بن لادن یک مسلمان است و این عملیاتهای تروریستی را انجام میدهد
با خودم گفتم دین واقعا چیز بدی است و ملتها را به جان هم میاندازد این شد که از
اسلام هم به شدت متنفر شدم و تصمیم گرفتم بیشتر با روحیات مسلمانها آشنا شوم تا
بتوانم راه حلی برای از بین بردن دین در در کل جهان پیدا کنم.
پس تصمیم گرفتید به نبرد ادیان بروید، خوب بعد چه شد؟
عبدالعزیز:
بله تصمیم گرفتم فیزیک هستهای بخوانم تا بتوانم یک بمب هستهای بسازم و مناطق و
کشورهای دینی را با این بمب نابود کنم تا دنیا از شر دین خلاص شود این شد که برای
شناختن مسلمانها به یک مسجد رفتم و از آنها پرسیدم: قرآن دارید؟ آنها هم یک نگاهی
به من که آن موقع بسیار ظاهر عجیبی برای خودم درست کرده بودم و گوشواره به گوشهایم
آویزان بود انداختند و گفتند: مسلمانی؟ گفتم: نه! گفتند پس قرآن برای چه میخواهی؟
جواب دادم: میخواهم ببینم قرآن چیست و مسلمانها چه جور آدمهایی هستند ولی آنها
گفتند :متاسفیم ما به غیرمسلمانها قرآن نمیدهیم.
به آنها گفتم :آها! پس دین شما هم باطل است همانطور که مسیحیت باطل است چون اگر
بر حق بود اینقدر بسته عمل نمیکرد؛ آنها با شنیدن این حرف، مرا به یک مرکز
اسلامی معرفی کردند به آن مرکز رفتم و با افرادی که آنجا بودند به بحث و گفتوشنود
نشستم.؛ بعدها فهمیدم که همه افراد این مرکز اهل تسنن بودهاند.
در این مرکز اسلامی به شما قرآن دادند؟
عبدالعزیز: نه قرآن ندادند چون من مسلمان نبودم ولی کتابهای دیگری به من دادند.
چه کتابهایی به شما دادند؟ کتابهای اهل تسنن؟
عبدالعزیز: بله در ابتدای کار کتابهای اهل تسنن را به من دادند اما در وسط کار مجبور شدند کتابهای فلسفی به من بدهند اما چون کتاب فلسفه نداشتند کتابهای مطهری و بهشتی را به من دادند. بعد من رفتم و وقتی این کتابها را خواندم دیدم که مطالبش خیلی عمیق است و خیلی حق است. خیلی تعجب کردم، گفتم اگر اسلام این است پس چرا چهره اسلام اینقدر بد هست؟
مثلاً کدام مباحث اسلامی را قبل از خواندن این کتابها بد میدانستید که چهره اسلام را بد میدیدید؟
عبدالعزیز:
مثلاً حجاب را ضد حقوق زنان میدانستم ، جهاد را تروریسم میدانستم اما وقتی
توضیحات آقای مطهری درباره جهاد در اسلام را خواندم به خودم گفتم اگر جهاد این
باشد پس حق است و مردم حق دارند از خودشان دفاع کنند؛ آنگونه که آقای مطهری توضیح
داده بود جنبههای دفاعی در جهاد بسیار پررنگتر از جنبه تهاجمی بود و این برایم
جالب و پذیرفتنی بود. کتاب های آقای مطهری حقانیت اسلام را به من ثابت کرد؛ البته
من هنوز نمیدانستم که در اسلام تقسیمبندیهایی مثل شیعه و سنی وجود دارد و فکر
میکردم همه مسلمانانها یکی هستند؛ در هر حال این شد که رفتم و در همان مرکز
اسلامی اهل تسنن مسلمان شدم؛ مسلمان شدن من خیلی برای آنها عجیب و جالب بود و
اصلاً فکر نمیکردند من به اسلام بپیوندم.
بعد من برای نماز به همان مسجد اهل تسنن میرفتم درحالی که نمیدانستم اهل تسنن
چیست؟ و فقط میدانستم مسلمان شدهام.روبروی دانشگاه هم یک مسجد بود و جمعهها در
زامبیا روز درس است اما من اگر میخواستم به مسجد اهل تسنن بروم از کلاسم جا میماندم.
هم اتاقی من که حسن نام داشت و یک مسلمان بیتعهد بود از من تعجب کرده بود که اینقدر
جدی مسلمان شدهام.او به من گفت: برای اینکه از کلاس جا نمانی به مسجد روبروی
دانشگاه برو. من به این مسجد رفتم که نامش مسجد رضوی بود. داشتم وضو را به سبک اهل
تسنن میگرفتم که جوانی از من پرسید: سنی هستی؟ گفتم: سنی چه هست؟ پرسید: تازه
مسلمان شدی؟ جواب دادم بله حدود 3 ماه است که مسلمان شدهام. گفت: ما در اینجا
شیعه هستیم. گفتم : شیعه یعنی چه؟ گفت: حالا بیان نماز بخوان بعد از نماز با هم
صحبت میکنیم ولی الان نماز را دقیقاً مثل من بخوان. موقع نماز من به شیوه سنیها
دستهایم را روی سینه گذاشتم اما این جوان با کناره آرنج به من زد و من هم دستم را
انداختم. بعد از نماز با این جوان پیش روحانی پیشنماز رفتیم و این شد که با شیعه
آشنا شدم .
این روحانی شیعه هم به شما کتاب داد؟
عبدالعزیز: بله کتابهای آقای تیجانی و شبهای پیشاور را به من داد.
خوب؛ بعد چه اتفاقی افتاد؟
عبدالعزیز: بعدش من به مسجد سنیها رفتم و گفتم که این جریان برای من پیش آمده و من با شیعه آشنا شدهام؛ آنها هم شروع کردند به بدگویی از شیعهها و گفتند که شیعهها اصلاً مسلمان نیستند. البته بعد از مدتی حقیقت برای من آشکار شد و توسط همان روحانی شیعی به مذهب شیعه پیوستم و از دانشگاه انصراف دادم و به قم آمدم.
آقا محمد! خدایی که در «مسیحیت دست کاری شده» میشناختی چه تفاوتی با خدای اسلام دارد؟ به عبارت دیگر وقتی مسیحی بودی چه تصوری از خدا داشتی و الان که مسلمان شیعی شدهای چه تصوری از خداوند داری؟
عبدالعزیز: خدایی که در اسلام شناختم با خدایی که در مسیحیت و کاتولیک می شناختم خیلی خیلی زیاد تفاوت دارد؛ در «مسیحیت دست کاری شده» خدای پسر، خدای پدر و روحمقدس در جایگاه خدایی هستند. خدای پدر را ما یک خدای بیکار میدیدیم که خشن است و به پسرش دستوراتی میدهد که اجرا کند؛ شما در «مسیحیت تحریف شده» نمیتوانید با خدا ارتباط داشته باشید مگر اینکه خدای پسر به شما اجازه بدهد. از طرفی شما نمیتوانید با خدای پسر ارتباط داشته باشید مگر اینکه از مریم مقدس اجازه بگیرید! آن وقت کشیشها میگفتند ما موحد و یکتاپرست هستیم در حالی که وجود 3 خدا نمیتوانست نشان از توحید ویکتاپرستی داشته باشد؛ یا اینکه به ما میگفتند اگر گناهی کردید از مجسمه حضرت مریم عذرخواهی و طلب بخشش کنید تا حضرت مریم درخواست شما را پیش خدای پدر ببرد، این باعث شده بود که ما از خدا بترسیم.
راستی مراسم اعتراف در پیشگاه کشیش چه طور انجام میشد؟
عبدالعزیز: کشیشها آنقدر روی ما نفوذ داشتند که مثلاً من وقتی حتی وقتی چند حبه قند از قنددان خانه خودمان یواشکی برمیداشتم وقتی روز اعتراف میرسید به کشیش میگفتم:کشیش جان! ببخشید من فلان روز چند حبه قند از مادرم دزدیدم! خلاصه اینها خیلی ما را از نظر روانی خراب کرده بودند اما وقتی مسلمان شدم دیدم که مستقیم میتوانم با خدای خودم ارتباط برقرار کنم. من به همه میگویم که مفهوم شفاعت در اسلام، آسمان تا زمین با مفهوم آن در «مسیحیت دست کاری شده» متفاوت است.
خوب برگردیم به سئوال؛ داشتید از تفاوت تصورتان از خدا در «مسیحیت تحریف شده» و اسلام میگفتید.
عبدالعزیز: در اسلام همه میتوانند مستقیماً با خدای خودشان ارتباط برقرار کند و نیاز به طی کردن مراحل پیچیده و بیهوده ندارند. از طرفی در «مسیحیت تحریف شده»، خدا چهره دارد و ملتها و گروههای مختلف هر کدام را به شکل دلخواه خودشان نقاشی میکنند؛ مثلاً آرژانتینیها حضرت عیسی را به شکل یک آرژانتینی نقاشی میکنند یا ایتالیاییها همینطور و ... آن وقت زمانیکه ما میدیدیم این عکس پسر خداست میتوانستیم چهره خدا را تصور کنیم و این برای ما شک و تردید و سئوالهای زیادی ایجاد میکرد.
متأسفانه در اسلام هم عدهای تندرو و افرادی که دنبال کسب پول از طریق دین هستند ، چهره پیامبر اسلام (ص)، و امامان شیعه را نقاشی میکنند؛ به نظر شما این نقاشی ها هم باطل است؟
عبدالعزیز: بله قطعاً باطل است البته من خودم هیچوقت از این عکسها نمیگیرم چون یاد آنروزهای مسیحیت میافتم.
آقامحمد! آیا لزومی دارد که پیامبران و امامان حتماً از نظر ظاهری زیبا، ابروکمانی، خوشقد و قامت و ... باشند؟
عبدالعزیز:
در خود آفریقا هم تصویر خدای پسر(حضرت عیسی ع) را به شکل یک ایتالیایی سفید پوست
نقاشی کردهاند آن وقت همین برای من و خیلی از سیاهپوستها سئوال و اشکال بود
بود که خدای سفیدپوست به چه درد من میخورد؟ یکی از دلیلهایی که مسیحیت را کنار
گذاشتم همین بودکه منِ سپاه پوست نمیتوانستم خدای سفیدپوست داشته باشم. البته این
باعث شد که سیاه پوستها هم حضرت عیسی را به شکل یک سیاهپوست نقاشی کنند.
یک نکته به یادم آمد این است که بنا به اعتقاد کاتولیکها پاپ معصوم است و کلید
بهشت در دست پاپ است و پاپ بعدی کلید بهشت را به ارث میبرد و روز قیامت دروازه
بهشت را با این کلید باز میکند؛ این کلید یک نماد سیاسی و اقتصادی دارد؛ کشیشهای
کلیسا در همین مراسم اعتراف به گناه به طور خیلی زیرکانه از کلیساها اطلاعات جمع
میکنند و در سازمانهای بالاتر دستهبندی میشود و در نهایت این اطلاعات به واتیکان
میرود و واتیکان از این طریق میتواند کلیه کاتولیکها را در سراسر جهان کنترل
کند اما این کلید بهشت یک قدرت سیاسی و اقتصادی به پاپ میدهد که میتواند حتی بر
حکومتها مسلط شود؛ به عنوان مثال اگر در زامبیا حکومت با کلیسا همراه نشود این
حکومت واژگون میشود.
توصیه شما به جوانان مسیحی، یهودی و سایر جوانان پیرو ادیان دیگر چیست؟
عبدالعزیز: من فقط این را میگویم که حرف در دنیا زیاد است، ایدئولوژی زیاد است و کسی که واقعاً با انصاف باشد و بدون تعصب به دنبال حقیقت بگردد خودش میفهمد حقیقت کجاست. این طور نباشیم که همهاش به منافع شخصی خودمان فکر کنیم اگر میخواهیم بفهمیم حقیقت کجاست اول ذهنمان را خالی کنیم بعد مسیحیت را بگیریم شاید درست باشد شاید باطل، یهودیت را بشکافیم شاید درست باشد شاید باطل باشد و ... اگر همه اینها را باید خوب بخوانیم حقیقت پیداست و اگر کسی با انصاف مطالعه کند راه را گم نمیکند. کسانی که به طور حرفهای دروغ میگویند بالاخره یک جایی گیر میکنند. آن چیزی که ابهام نداشته باشد آن حقیقت است، اگر کسی مقایسه کرد و در نهایت نفهمید که اسلام حقیقت است خیلی جای تعجب دارد.